روزهای تنهایی

روزهای تنهایی

زخم هایم به طعنه می گویند:دوستانت چقدربانمک اند...!!!

رمان کلبه عشق (قسمت دوم-قسمت پایانی)
یکی از دوستان رضا که متوجه او شده بود واسمش بهزاد بود گفت:

 

_رضا اصلا معلوم هست حواست کجاست،چرا حواست رو به بازی نمی دی،اگر نمی تونی بازی کنی بذار با سعید بازی کنم

 

_نه بازی می کنم

 

_اهان،فهمیدم،تو گلوت گیر کرده و قلبت رو روی اون صندلی جاگذاشتی.اصلا می خوای یه بار دیگه توپ رو پرت کنیم!بری ویک ساعت دیگه برگردی.

 

قبل از اینکه رضا چیزی بگه این کار رو کرد.دوست رضا که شوخی رو از حد گذرونده بود من هم عصبانی شدمو از جایم بلندشدم ورفتم رو نیمکت روبه رویی نشستم ودیگه اونهارو نمی دیدم.رضا که از دور نگام می کرد با عصبانیت گفت:

 

_دیدید اخر یه کاری کردید که دختر جاش رو عوض کرد

 

_خوب تو مگه همین رو نمی خواستی.حالا برو دنبالش.

 

_خیلی بی چشم ورویی.

 

_حالا که ناراحت شدی برو برش گردون.

 

_میرم سراغش اما دیگه نمیارمش روی این صندلی بشینه که چشمش به ادمهایی مثله شما بخوره

 

_رضا یکدفعه چه غیرتی شد.

 

رضا رو به بهزاد کرد و هیچی گفت.بهزاد وقتی دید رضا ناراحت شده گفت:

 

_شوخی کردیم.ما فکر نمی کردیم ناراحت بشی.

 

رضا با بی اعتنایی از کنار دوستاش رد شد وصدایی که انگار از ته چاه صدایم می کرد وبه گوشم می امد گفت:

 

_ببخشید می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم

 

_بازم که شمایید این دفعه چی شده.

 

بعد نگاهی انداختم زیر پام وگفتم

 

_من که توپی نمی بینم.

 

_نه این دفعه بخاطر توپ نیومدم.

 

_پس برای چی اومدید؟

 

_اگر اجازه بدید براتون توضیح می دم.

 

_خوب گوشم با شماست بفرمایید.

 

_شما از دست ما ناراحت شدید.؟

 

_مگه مهمه؟

 

_بله اگر مهم نبود من هرگز اینجا نبودم.خوب پسرن دیگه نتونستن جلوی زبونشون رو بگیرن.

 

_چرا شما نتونستید جلوی نگاهتون رو بگیرید وانقدر نگاه نکنید که اونا اینجوری به من وشما توهین کنند.

 

_خوب من هم از طرف خودم و اونا ازتون معذرت می خوام.

 

_عجیبه!

 

_ببخشید چی عجیبه!؟

 

_اینکه نتونستید جلوی نگاهتون رو بگیرید بعد توقع دارید اونها جلوی دهنشون رو بگیرند.

 

_بله واقعا حق با شماست..ولی من مقصر نیستم.

 

_پس حتما می خواید بگید من مقصرم چون کاری به کار شما نداشتم وفقط اونجا نشسته بودم.

 

_نه مقصر شماهم نیستید.

 

_پس شما نیستید من هم نیستم حتما دوستان شما هستن

 

_نه..نه

 

کم کم داشتم کلافه می شدم،احساس کردم داره سر به سرم میذاره،یا اینکه پیشه خودش میگه...

 

از دور مریم رو دیدم که داشت می اومد طرفم،دستی برایش تکان دادم،مریم با شتاب نزدیک شد به طوری که متوجه حضور رضا نشده بود گفت،

 

_دختر تو معلومه کجایی می دونی چقدر دنبالت گشتم همه منتظر ماهستند، خانم خانما چه راحت نشستن.

 

چشم غره ای به مریم کردم وبا عجله گفت:

 

_ببخشید متوجه شما نبودم.

 

_اشکالی نداره..من می رم امیدوارم که دوباره شما رو ببینم.

 

رضا خداحافظی کرد و رفت.

 

_هنگامه معرفی نکردی،این اقا خوشگله کی بودن؟؟؟

 

_هیچکی بابا توهم حوصله داری.

 

_تو از این کارا بلد بودی ومانمیدونستیم.فکر می کردم فقط درس خوندن رو بلدی..

 

_مریم بازم لحن شوخی تو گل کرد.اینجور که تو فکر میکنی نیست.

 

_پس چی بود؟

 

_یه سو تفاهم پیش اومد،اومد معذرت خواهی کنه وبعدش خودت دیدی.

 

_پس اون امیدوارم دوباره ببینمتون چی بود؟

 

وقتی دیدم مریم حالا حالاها دست از سرم بر نمی داره از اول تا اخر جریان رو براش تعریف کردم.ساسان از دور مارو صدا زد وگفت:

 

_بیایید داریم از گرسنگی هلاک می شیم.

 

در حالی که دستانم در دستان مریم بود واز ته دل میخندیدیم به ساسان نزدیک شدیم

 

ساسان با لحن کنایه امیزی گفت:

 

_چیه خیلی خوشحالید به ماهم بگید بخندیم.

 

_چیز مهمی نیست واگرنه به شماهم می گفتیم.

 

_بابا شوخی کردم ما که نا محرم اسرار دوستی شما هستیم وهر3نفر به بچه ها پیوستیم.

 

نزدیک غروب بود هواکم کم داشت تاریک می شد.هوای داخل ماشین گرم بود.شیشه ماشین رو کشیدم پایین ،نفسی تازه کردم.نگاهم را به اطراف کناره های خیابان وعابرین دوخته بودم.خیابان نسبت به صبح خیلی شلوغ تر بود.همگی از خستگی توی ماشین حال صحبت کردن نداشتیم.الهام که پشت فرمان نشسته بود هر چند لحظه از شدت خستگی خمیازه ای می کشید.کم کم از خیابان اصلی و چند فرعی رد شدیم.سرکوچه رسیدیم رو به الهام گفتم:

 

_الهام همبن جا پیاده میشم.

 

_بذار تا دم خونه برسونمت.

 

_نه مرسی دیگه مزاحم نمیشم...امروز خیلی خوش گذشت.

 

ورو به مریم گفتم:

 

_ازت ممنونم که امروز منو به کوه دعوت کردی.

 

_امیدوارم بهت خوش گذشته باشه و هفته اینده هم همراه ما بیای.

 

_تا هفته اینده،راستی فردا یادت نره منتظرتم تا بریم کلاس کنکور ثبت نام کنبم

 

_باشه.فردا صبح می بینمت.

 

بعد از مسافتی پیاده روی جلوی در حیاط ایستادم کلید رو از توی کیفم در اوردم،در رو باز کردم بابا ومامان  مثل همیشه کنار حوض توی حیاط نشسته بودند.مثل همیشه بیاد دوران کودکی با شتاب خودم را به انها رساندم انگار که سالها وروزهاست از انها دور شده باشم خودم را در بغل مادرم انداختم وتمام خستگی هایم بر طرف شد وبعد رفتم بغل پدرم که مثله جوجه ای که زیره بال وپره مادرش جای می گیرد در بغل پدرم جای گرفتم ودستی به سروصورتم کشید وصورتم رو بوسید وپرسید:

 

_دخترم خوش گذشت؟

 

_اره بابا خیلی خوش گذشت جای شماومامان خالی بود.

 

وبعد از احوال پرسی و توضیح کوچکی از کوه از جایم بلند شدم ورو به پدر مادرم کردم وگفتم من می رم  لباسم رو عوض کنم.

 

...........................................................

غرق در خواب صبح بودم که مامان باچند ضربه به در اتاقم

 

گفت:

 

_(هنگامه بلند شو داره دیر میشه.

 

چند قدم جلوتر امد وگفت:

 

_میز صبحانه رو تا می چینم بلند شو دست وصورتت رو بشور.

 

مادر این را گفت و از اتاق رفت بیرون.از خواب بیدار شدم و از رختخواب اومدم بیرون وپرده ی ابی رنگ اتاقم رو کنار کشیدم پنجره ی اتاق را بازکردم وچند لحظه به توی کوچه و حیاط نگاه کردم وچند لحظه خاطرات کوه دیروز مثله جرقه از ذهنم رد می شد وتمام لحظه هارو یاد اوری می کردم.با صدای مادر که دوباره صدایم کرد به خودم اومدم وبا عجله گفتم :

 

_دارم میام.

 

سریع دستی به سرو صورتم کشیدم ورفتم با پدر ومادرم شروع به صبحانه خوردن کردم.با صدای در حیاط از جا بلند شدم ورو به مادرم کردم وگفتم:

 

_من دارم میرم،کاری با من ندارید؟

 

_به سلامت.

 

به طرف ایفون رفتم و در را باز کردم وسریع خودم رو به حیاط رسوندم.با دیدن مریم لبخندی بر روی لبانم نقش بست سلام کردم.

 

_مریم سلام حالت چه طوره

 

_دیشب چطور خوابیدی،اذیت که نشدی؟

 

_راستش رو بخوای از شدت خستگی نفهمیدم کی خوابم برد.احساس خستگی فقط می کردم.تا رسیدم خونه از شدت خستگی نفهمیدم چطور خوابم برد.!

 

_خوب نگفتی هفته اینده میای؟

 

_اره میام.ولی قول نمی دم حتما بیام.

 

به خیابون اصلی که رسیدیم مریم گفت:

 

_بمونیم الان سرویس میاد.

 

مریم که دختری زیبا با چشمانی قهوه ای وپوستی سفید وقدش نسبتا بلند باشیطنت وکنجگاوی که زیبایی تورا همیشه وهمه جا نمایان می کرد بود.در حالی که سر ایستگاه اتوبوس منتظر بودیم مریم تکانی به خود داد به او نگاهی کردم با دست نشگونی از دستم گرفت وبا زیر لبی گفت:

 

_هنگامه.

 

چیزی نگفتم

 

_هنگامه نگاه کن.

 

_اِِ.دختر چی شده بازهم شوخیت گرفته

 

_روبه روت رو نگاه کن.

 

_تو نمی تونی اول صبح یکم اروم بگیری.

 

_می گم روبه روت رو نگاه کن.

 

رو به رو رو نگاه کردم.از دیدن رضا تعجب کردم.رضا با اشاره سر سلام کرد.منو مریم هردو جواب سلامشو دادیم.رضا باقدم های سنگین وبا متانت ومردانگی که داشت به طرف ما می امد که مریم که شوخ طبع بود گفت:

 

_هنگامه افتادیم.

 

رضا جلو امد وگفت:

 

_می تونم با شما صحبت کنم.

 

یک لحظه نگاهم در نگاهش گره خورد،عجب چشم های گیرایی داشت.قهوه ای مثل خورشید می درخشید.حرف رضا هنوز تمام نشده بودکه سرویس اومد گفتم:

 

_باید بریم،مریم بیا بریم سوار بشیم خداحافظ.

 

لبخند تلخی بر لبان رضا نشست وگفت:

 

_خداحافظ.

 

.........................................

 

بعد از چند دقیقه وارد اموزشگاه شدیم مریم جلوتر رفت وگفت:

 

سلام.ما برای ثبت نام در کلاس ریاضی فیزیک وزبان اومدیم.

 

_پس این فرم هارو پر کنید.

 

فرم را پرکردیم وتحویل خانم داوودی دادایم.روز ساعت کلاس رو یاد داشت کردیم واز اموزشگاه خارج شدیم.

 

در بین راه مریم گفت:

 

_دختر حداقل می ذاشتی ببینیم اون طفل معصوم چی کارت داشت.

 

_من با اون هیچ کاری ندارم.

 

_می دونم تو کارش نداری،منم که نگفتم تو کارش داری هنگامه تو اصلا امروز مثله برج زهرمار شدی حرف زدن با تو بی فایدست

 

_یعنی تو میگی می موندم ببینم چی کارم داره وهرجی گفت بگم چشم وبعد تو به ریش من بخندی نه خیر من هیچ وقت این کار رو انجام نمیدم.اصلا بکو ببینم توچرا نموندی؟

 

_خوب عزیز من باتو کار داشت.

 

_اصلا میدونی چیه.بازهم تو سوژه گیر نیوردی گیر دادی به من،خانم دیگه این ماجراجویی ها رو بس کن اخر عاقبت نداره.اینقدر داری درمورد این موضوع فکر می کنی حرف میزنی،فکر درس هندسه ات باش که توش مشکل داری.

 

به حالت قهر صورتم رو برگردوندم ودیگه جیزی نگفتم.مریم سکوت کرد و بعد از چند دقیقه گفت

 

_از دست من ناراحت شدی؟من که باهات شوخی کردم.هنگامه دیگه حنات واسه من رنگی نداره،پس بخند یا نگام نکن که بدونم از من دلگیر نیستی!

 

از مریم چند قدم جلوتر رفتم وبرگشتم به طرف مریم وباخنده گفتم:

 

_با اینکه نتونستی من وبگیری اشکالی نداره

 

_باشه خانم نازنازو حق با توئه.

 

_نه حق با هردوی مائه.

 

_خوب از این جا باید جدا بشیم.

 

دست مریم رو فشار دادم وگفتم خداحافظ.

 

_خداحافظ.

 

وقتی به خونه رسیدم وارد سالن شدم.خانه سوت وکور بود.بی حال خودم رو روی کاناپه انداختم وبه رضا فکر کردم کنجکاو شده بودم ببینم چی کارم داره،با خودم فکر کردم یعنی چی کارم داشت.یه چیزی رو میخواست بگه اون صبح زود.یعنی اتفاقی امروز منو دید کاملا به فکر فرو رفته بودم وخودم رو سرزنش می کردم که چرا نه ایستاده بودم ببینم چی کارم داره وچی می خواد بگه.دوست داشتم دوباره ببینمش.باخودم می گفتم اگه جمعه کوه برم شاید دوباره ببینمش.نمی دونم چه چیزی باعث شده بود تا بهش فکرکنم،کنجکاویم،سماجتش،لبخندش که در بین حرفهایی که میزد هرچند گاه یک بار روی لبانش نقش می بست.اکنون تما ذهن وافکار منو به خود متوجه کرده بود.

 

.........................................................

 

صبح ساعت5از خواب بیدار شدم هنوز هوا پر از ستاره بود.یک راست رفتم توی اشپز خونه به طوری که مزاحم خواب مامان وبابا نشم ترجیح دادم لامپ هال رو روشن نکنم توی تاریکی رفتم تا جلوی در اشپزخانه که رسیدم سریع لامپ رو روشن کردم وارد شدم اولین بار میز صبحانه رو چیدم وشروع کردم به خوردن صبحانه،بعد از چند دقیقه متوجه شدم مامانم با تعجب در چارچوب در نگام می کند سلام کردم مامانم جوابم رو با خوشحالی داد وگفت:

 

_من بلند شدم دختر گلم رو بیدار کنم،اما نمی دونستم دخترم سحرخیز شده.

 

مادرم بلند شد توی کول پشتیم تغذیه گذاشت نگاش کردم وگفتم تا شم وشایلم رو اماده کنید من برم حاضر بشم

 

.................................................................

 

کم کم هرچه به کوه نزدیک تر می شدیم دلهرهری من هم بیشتر می شد.در حالت عادی نبودم اینو خودم خوب احساس می کردم.مریم که تمام حالا منو می دونست متوجه حال من شد و در کنار گوشم گفت:

 

_حالت خوبه؟

 

_نمی دونم چمه،یه چیزی مثله خوره افتاده به جونم.

 

_فقط خونسرد باش،بار اولت نیست که کوه مایی،در ضمن من باهاتم.

 

مریم دستامو که می لرزید توی دستهاش گرفت،وقتی نزدیک کوه شدیم من اخر از همه رفتم.مریم که نگرانی رو تو چشمام میدید حتی برای یک لحظه هم منو تنها نذاشت.وقتی به استراحتگاه رسیدیم روی یک تخته خانوادگی نشستیم کوله پشتی رو کنار پام گذاشتم ساسان کوله پشتی رو بلند کرد وگفت:

 

_وای هنگامه تو این سنگ گذاشتی یا غذا وخوراکی؟!

 

_اره ستگ گذاشتم که منم سنگین بشم.مامانم گفت که قراره سر کوه طوفان بیاد ممکنه تو رو همراه خودش ببره منم از ترس اینکه مریم تنها نمونه ستگها رو توی کوله پشت گذاشتم

 

الهام با عجله پرید توحرفم وگفت:

 

_بی معرفت چرا به ما نگفتی که قراره طوفان بیاد ماهم یه کاری بکنیم

 

_شما به اندازه ی کافی سنگین هستید

 

همگی شروع به خندیدن کردند.فرهاد بلند شد

 

ساسان پرسید:

 

_کجا فرهاد؟

 

_دارم میرم یکم کوه بکنم تا دل شیرین هم شاید یکم به حال ما بسوزه.

 

_فرهاد منم بیام؟خودم تیشه به دستت می دم.

 

فرهاد وساسان باهم له راه افتادن.دخترا هم به دنبالشون راه افتادند.فرهاد برگشت وگفت:

 

_شماها کجا؟

 

_ما داریم دنبال مجنون می گردیم

 

_یعنی شما لیلی هستید،لطفا اگر شیرین منو دیدید بهش بگید فرها داره از دوری تو دق می کنه زودتر برگرد.

 

در گوش مریم گفتم

 

_من از اینجا میرم استراحتگاه.می خوام یکی رو ببینم

 

_کی رو می خوای ببینی؟؟!!

 

_بعدا برات توضیح میدم

 

_باشه برو.

 

واز بچه ها جدا شدم به استراحتگاه برگشتم رفتم روی همون نیمکت نشستم.با تمام وجود همه جارو نگاه کردم،دوستای رضا رو می دیدم،ولی هرچه با چشم دنبال رضا می گشتم اثری از او ندیدم.چند ساعت گذشت هیچ خبری نشد،سرم را روی زانوم گذاشتم به فکر فرو رفتم دقیقا نمی دانم چقدر اینطوری گذشت وقتی می خواستم سرم رو از روی زانوم بر دارم چشمم به رضا که روبه روم ایستاده بود افتاد.سلام کرد جوابش رو دادام.پرسید:

 

_خیلی وقته اینجایی؟

 

_نه خیلی نیست چه طور مگه؟؟

 

_هیچی همینطوری گفتم.

 

خودم رو جمع جور کردم با خودم گفتم نکنه دوستاش بهش گفتن.گفت:

 

_من فکر می کنم شما یه چیزی رو می خواید به من بگید

 

_نه اتفاقا من فکر می کنم شما می خواستید یه چیزی به من بگین.

 

_اون مال دیروز بود.

 

بلند شدم که برم گفت:

 

_حالا چرا ناراحت شدی

 

_ناراحت نشدم الان دوستام منتظرن.

 

_می خوام باهات صحبت کنم

 

_من برای شما متاسفم

 

_خواهش میکنم چند لحظه صبر کنیدمن براتون توضیح می دم

 

_بفرمایید گوشم با شماست.

 

_نمی دونم چه جوری به شما بگم

 

_هر جوری که راحتین

 

_میتونم دوباره شما رو ببینم.

 

_به چه منظور میخواید من رو ببینید

 

_راستش رو بخواید من اینجا دانشجوی رشته عمران هستن وخانوادم تهران زندگی می کنند.اگر اجازه بدید با خانوادتون اشنا بشم....دوباره به کوه ماید؟؟؟

 

_خدا میدونه شاید هرگز....بی خود سعی نکن منو به راهی بکشونی که حتی خودتم اونو باور نداری

 

_من باور دارم.به خاطر همین اینجا کنار شما نشستم.

 

_نه شما باور ندارید،اگر باور داشتید الان راحت حرفتون رو تمام وکمال می زدیدشما می دونید که اخر این راه تاریکیه وتمامش خواب وخیاله

 

_من به دنبال روشنایی و واقعیت هستم نه تاریکی وخواب وخیال.

 

_ولی اخرش هرچی هست تاریکیه،سرابی چون حباب روی اب.

_چون از قدم گذاشتن توی این راه می ترسین اون رو تاریک می بینین

_چشمات رو باز کن وبه اطرافت خوب نگاه کن.

_چشم عقلم رو به روی این همه محبت بستم ودر اطراف به حز شما چیزی نمی بینم.چگونه و باچه زبانی وبه کدامین ابدیت قسم بخورم که احساس من نسبت به شما حقیقی ست وهیچ چیز به جز قدرت ا... قادر به از بین بردن این احساس نیست،احساسی که من الان نسبت به شما دارم یه حس عجیبه که شما هم با ان بیگانه نیستید.شما اگر با من همسفر بشید من تمام نا گفتنی هام رو به شما باز گو می کنم.نگاهش احساسش با همه فرق داشت از چشماش،کلامش صداقت می بارید.در بین افکارش غرق بودم که صدایش سکوتم را شکست ونگفت:

_چیزی گفتم که ناراحت شدی؟

_پس خودت هم فهمیدی ناراحت شدم.

_ولی من تمام حرف هام رو جمع کرده بودم تا در اولین موقعیت در خلوت تنهایی به تو بگم وراز درونم رو که از خدا پنهان نیست از تو هم پنهان نباشه،البته باید منو ببخشی که نتونستم تمام احساساتم رو بهتر از این برات بگم...بیا در اسمان عشق بال وپر بگشاییم و در جهان مهرداد پرواز کنیم.

 

مات و مبهوت به دور دست ها نگاه می کردم در نگاهش چه بود ودر کلامش چه شنیدم صدای خفه اش نشان می داد که هرچه می گوید حقیقت دارد.نگاه عمیقی به چشماش انداختم نگاهم در نگاهش گره خورد.نگاهش گویاتر از هر زبانی احساس درونی اش رو می گفت نمی دانم که بود وچه بود که قلبم را به لرزه در اورد بود تمام سوالهایش را با یک لبخند جواب دادم.در حالی که داشتم از او دور می شدم گفت:

_پس یه قرار بذار تا بیام تو رو رسما خواستگاری کنم

نظرات شما عزیزان:

ocvifxxyizw
ساعت23:54---1 دی 1391
cmY0RK cmmdpplmfkro, [url=http://zrddgzadpbot.com/]zrddgzadpbot[/url], [link=http://ffocciweqvsq.com/]ffocciweqvsq[/link], http://aanhuipclwcl.com/

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: سه شنبه 17 آبان 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

درباره وبلاگ

به دل نگیر دراین ضیافت فقیرانه من دعوت نداری...! میدانی.... بهای زیادی دادم.... پیوندباآنکه دوستش ندارم... نمیدانم....عادلانه است برای تاوان پس دادنم یانه؟!!! تاوان سادگی هایم......!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

روزهای تنهایی

CopyRight| 2009 , cilentcry.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM